فرشته ی آسمان

دانه....

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۱۹ ب.ظ

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.

دانه دلش می خواست به چشم بیاید، اما نمی دانست چگونه.

گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها می گذشت.گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت.

و گاهی فریاد میزد و می گفت "من هستم ،من اینجا هستم ، تماشایم کنید."

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند ویا هشراتی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردنند،

به او توجهی نمی کرد.دانه خسته بود از این زندگی،از این همه گم بودن و کوچکی،خسته بود.

یک روز رو به خدا کرد و گفت"نه این رسمش نیست، من به چشم هیچ کس نمی ایم،کاش کی کمی بزرگ تر مرا می آفریدی".

خدا گفت:"اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه که فکر میکنی.حیف که هیچ وقت به خودت اجازه ی بزرگ شدن ندادی.

رشد ماجرایی دارد که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی،دیده نمی شوی. 

خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.

دانه کوچک حرف خدا را خوب نفهمید. اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. سال ها بعد دانه کوچک،سپیداری بلند و با شکوه بود.

سپیداری که به چشم همه می آمد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۱۸
دانشجوی انقلابی

نظرات  (۱)

سلام.خیلی خوب بود.فدات
پاسخ:
ممنون دوست خوبم

یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی