شمع امید.....
چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۶ ق.ظ
چهار شمع به آرامی می سوختند ،محیط آنقدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت:"من صلح هستم،هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد، فکر می کنم که به زودی خاموش شوم."
هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله ی آن کم شد و بعد خاموش شد.
شمع دوم گفت :"من ایمان هستم .واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم."
حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید ،با اندوه گفت:"من عشق هستم ،توانایی آن را ندارم که روشن بمانم ، چون مردم مرا به کناری انداخته اند
و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند."
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .
کودکی وارد اتاق شد،و دیدکه سه شمع دیگر نمی سوزند.او گفت :"شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت:"نگران نباش ، تا وقتی من روشن هستم ،به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم،"من امید هستم".
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه ی شمع ها را با آن روشن کرد.
۹۳/۰۴/۰۴
با یک داستان کوتاه به روزیم
(مطلب شماره 10)
منتظر شما و نظرات زیباتون
التماس دعا
یا علی مدد
................................
گروه فرهنگی منتظران ظهور