با دلی غریب در تن خویش...
جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۸:۱۰ ب.ظ
جوانمرد بر تپه ای ، در سجده ،آفتاب را و غروبش را تقدیس می کرد
مسافری که از دورها آمده بود ، جوانمرد را دید ،
سفره ی دلش را گشود و از غریبی گفت و از غربت نالید که عجب دردی است این درد بیگانگی
و عجب سخت است تحمل بی سرزمینی.
جوانمرد لبخندی زد و گفت : برو ای مرد و شادمان باش ،
که این غربت که تو داری و این رنج که می کشی هنوز آسان است ، پیش آن غربتی که ما داریم.
زیرا غریب نه آن است که تنش در این جهان غریب باشد ، غریب آن است که دلش در تن غریب است.
و ما این چنینیم با دلی غریبه در تن خویش...
عرفان نظرآهاری
۹۳/۰۱/۰۸