مریض...
جمعه, ۱۱ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۴۸ ق.ظ
اومد و بهم گفت :"میشه ساعت چهار صبح بیدارم کنی تا دارو هام رو بخورم ؟
ساعت چهار صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون...
بیست الی بیست وپنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...
نگرانش شدم ، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!
بهش گفتم:" مرد حسابی، تو که منو نصف جون کردی ! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام دارو هام رو بخورم؟؟؟!!!"
برگشت و گفت :" خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من بیست سالمه!!!!!
چشمام مریضه !چون توی این بیست سال امام زمانم رو ندیده...
دلم مریضه ! بعد از بیست سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم...
گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم...
۹۳/۰۷/۱۱