فرشته ی آسمان

کربلا نشان داد که با صبر بر عطشی کوتاه

می توان تاریخ را  برای همیشه سیراب کرد

هر سال باید شرمنده ی زینب شویم که 

حسینش را داد تا ما حسینی شویم      التماس دعا



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۳
دانشجوی انقلابی

باز باران با ترانه

میخورد بر بام خانه

یادم آمد کربلا را 

دشت پر شور و بلا را 

گرم و خونین 

لرزش طفلان نالان

زیر تیغ و نیزه ها را 

با صدای گریه های کودکانه

وندرین صحرای سوزان

میدود طفلی سه ساله

پر ز ناله ،دلشکسته،پای خسته

باز باران،قطره قطره

میچکد از چوب محمل،

آخ باران

کی بباری بر تن عطشان یاران

تر کنند از آن گلو را 

آخ باران ...آخ باران

فرا رسیدن ایام تاسوعا و عاشورای حسینی بر عاشقان ابا عبدالله (ع)تسلیت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۹
دانشجوی انقلابی

اومد و بهم گفت :"میشه ساعت چهار صبح بیدارم کنی تا دارو هام رو بخورم ؟

ساعت چهار صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون...

بیست الی بیست وپنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...

نگرانش شدم ، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!

بهش گفتم:" مرد حسابی، تو که منو نصف جون کردی ! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام دارو هام رو بخورم؟؟؟!!!"

برگشت و گفت :" خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من بیست سالمه!!!!!

چشمام مریضه !چون توی این بیست سال امام زمانم رو ندیده...

دلم مریضه ! بعد از بیست سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم...

گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم...



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۸
دانشجوی انقلابی
واسه رد شدن از سیم خاردار ها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردار ها بخوابه و بقیه از روش رد بشن.

داوطلب زیاد بود...

قرعه انداختند.

افتاد به نام یه جوون. همه اعتراض کردند الا یه پیر مرد !   بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.

دو باره قرعه انداختند بازم افتاد به نام همون جوون!

جوون بلا فاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.

بچه ها با بی میلی و اجبار  شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوون.

همه رفتند الا پیرمرد .

گفتند ""بیا""!!!

گفت :""نه""!!!شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!


مادرش منتظره""!!!!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۰۵
دانشجوی انقلابی

باران می بارید...

کودک نگاهی به سوراخ چکمه اش انداخت!

لبخندی زد

سرش را رو به آسمان کرد و گفت :"خدایا ناراحت نباش "

"امشب می دوزمش..."!!!!






۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۵۹
دانشجوی انقلابی

بار الهی!!!

ای چراغ شب های تار من،ای نور بخش قلب تیره ی من، ای فریاد رس من،ای امید من، ای سجود من،ای رکوع من،ای که قیامم برای توست،

ای که سلامم به روی ماه توست،ای که مرا از چاه های ضلالت رهانیدی و به قله ی رفیع انسانیت رساندی،

ای یار من ،ای دلدار من ،ای شاهد زیبای من ،ای آگه از غم های من،

تو را شاهد می گیرم ،که من بنده ی تو بودم  و اگر غیر از راه تو پیمودم ، نه از روی عصیان که از راه نسیان بود ،

مولای من تو  خود شاهد بودی که تو را دوست می داشتم  و هر  چند گاهی اسیر دام های شیطان می گشتم ،

مولای من اگر خطا کارم امید عفو بر درگاهت دارم ،و اگر نبخشی ام بر کرمت اعتراض دارم،اگر از من بپرسی که چرا گناه کردی از تو می پرسم که

چرا در عفو را باز کردی؟!

اگر تو مرا عفو نکنی چه کسی به آن سزاوار تر از تو خواهد بود ،؟؟؟

 

بر گرفته از نوشته های شهید باغانی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۳۰
دانشجوی انقلابی

یقین دارم اگر گناه وزن داشت ، اگر لباسمان را سیاه می کرد ، اگر چین و چروک صورتمان را  زیاد می کرد ،

بیشتر از اینها حواسمان به خودمان بود ،

حال آنکه گناه قد روح را خمیده  ، چهره ی بندگی را سیاه و چین و چروک به پیراهن سعادتمان می اندازد،



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۱
دانشجوی انقلابی

زائری    بارانی ام  آقا  به  دادام  می رسی

بی پناهم ،خسته ام،تنها،به دادام می رسی  

گر چه  آهو   نیستم  ،اما  ،پر  از  دلتنگی ام  

ضامن چشمان  آهو ها ، به  دادم  می رسی


********در حرم نورانی آقا ، نائب الزیاره و دعا گویتان هستم********



 


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۴۷
دانشجوی انقلابی
ماه رمضان شد ،می و میخانه بر افتاد

عشق و طرب و باده ،به  وقت سحر افتاد

افطار   به   می   کرد   برم   پیر   خرابات

گفتم   که   تو   را  روزه ، به برگ ثمر افتاد 

با   باده  وضو   گیر   که در مذهب  خوبان

در  حضرت  حق این  عملت   بار ور افتاد 


ماه مبارک رمضان ، ماه دوری از گناهان،ماه بندگی مبارکتان باد



۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۳ ، ۱۹:۲۷
دانشجوی انقلابی
چهار شمع به آرامی می سوختند ،محیط آنقدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.

اولین شمع گفت:"من صلح هستم،هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد، فکر می کنم که به زودی خاموش شوم."

هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله ی آن کم شد و بعد خاموش شد.

شمع دوم گفت :"من ایمان هستم .واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم."

حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.

وقتی نوبت به سومین شمع رسید ،با اندوه گفت:"من عشق هستم ،توانایی آن را ندارم که روشن بمانم ، چون مردم مرا به کناری انداخته اند

و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند."

پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .

کودکی وارد اتاق شد،و دیدکه سه شمع دیگر نمی سوزند.او گفت :"شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،پس چرا دیگر نمی سوزید؟

چهارمین شمع گفت:"نگران نباش ، تا وقتی من روشن هستم ،به کمک هم می توانیم  شمع های دیگر را روشن کنیم،"من امید هستم".

چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه ی شمع ها را با آن روشن کرد.  


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۳ ، ۰۹:۳۶
دانشجوی انقلابی